تبتیل

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا(مزمل/۸)

تبتیل

وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا(مزمل/۸)

شنبه ی تنهایی

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ | مهدیه :) | ۰ نظر

ساعتی از اذان مغرب گذشته است و خنکای نسیم شبانه به جانمان حیات طیبه ای نهاده
روبروی قرص نیمه کامل ماه تابم را به عقب و جلو هول میدهم و هر از گاهی پس از تایپ هر دو سه کلمه،یک دقیقه ای از نگاهم را نخ به نخ گره کوری میزنم به طنازی ستاره ها از پشت شاخ و برگ درختان روبرویم

مستانه های چند دخترک روی یک تاب دسته جمعی سی متری آنطرف تر،میهمان گوشم میشود....

 صدای خنده ی مریم حیدری از میانشان به راحتی قابل تشخیص است و تذکر های مهربانانه به همراهانش که دارد دیر میشود باید بریم.‌..

سمت راست را نگاه میکنمم
دویست سیصد متر آنطرف تر حاج اقا طاهری بدون عبا و قبا و عمامه ی مشکی با همان بیسیم مشکی ور میرود و دور میشود
دلم میخواهد بلند بلند داد بزنم تاب تاب عباسی خدا منو بندازی و بعد از یک تاب بلند پرت شوم تا آسمان..‌تاپیش همین ماه نیمه کامل...ونه...حتی بیشتر‌...بیایم تاپیش تو...تاتوی بغلت


راستی که تو میدانی چرا من فکر میکنم تو آن بالا بالاهایی؟

مگرنه اینکه از وریدپاک گلویم هم به من نزدیک تری و روی همین تاب چرخ میخوری و بامن لبخند تلخت را نثار بابونه های بغل تاب؟
امروز هم تقریبا گذشت
در کنار دوستانی که بعد از مدت ها دور هم خوش بودند و میخندیدند و رقص کلماتشان شبیه همان بستنی یخی های ظهر تابستانی دل میلرزاند.
میخواهم رو کنم سمت آسمان و بگویم "یوهوووو....دالی...خدا جونم من اینجاما"
و باز هم یادم میرود روی همین تاب بودنت را
شاید هم داری کنارم میخندی و خط بع خط نوشته هایم برایت را،میخوانی و میگویی یوهووو مهدیه من اینجام
میخواستم از روزمرگی امروزم بگویم....
میخواستم از دلمشغولی هایم برایت بنویسم
از دلی که شکستم و این روزها بیشتر به یادش غم میخورم
از دلی که مشغولش کردم و این لحظه ها بیشتر احساس مبهمی دارم به این مشغولیتش
از ذهنی که این ساعتها بیشتر و بیشتر مشغول حلاجی حرف های نگفته ی کوثر و اشاره های کج و معوج عابد است
از خودم که در رسیدن به تو میسوزم و میسازم و باز دور میشوم
دور دور دور
میخواستم از همه ی اینها برایت بگویم
از اینکه گوشه ای از ذهنم درگیر این شده که حالا که برای مادربزرگ عمل کررده ی خانه یمان صبحانه اماده میکند؟!
اما
اما وقتی که شروع میکنم به باتو بودن و باتو نوشتن و باتو نفس کشیدن
گویی به یکباره جهانی محو میشود در من و تو و منی که سوختن را ساختن نکرده ام هنوز
این حرف ها را بیخیال
خسته ام
یک بغل مهمانم میکنی؟
ب


پ.ن:به علت آمدن یکی دو عدد مزاحم توانایی کامل کردن متن را نداشتم:(




پ.ن۲:بماند به یادگار از بیست و دو تیری که شنبه بود

  • مهدیه :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی