گرم ترین شنبه ی سال
ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه
روی تخت داداش محمدحسن دراز کشیدم و به آهنگ پایانی فیلم midnight in paris گوش میدم و فکر میکنم
به اینکه چقدر خوب بود اگه یه درشکه یا ماشین بود و منو میبرد به اون دور دورا
و بعد سعی میکنم به خودم بقبولونم که نه....
اگه قرار باشه هرکسی از عصر حاضر خودش خسته بشه پس تو اونجا هم خسته میشی و به این کالسکه یا ماشین نیازمند
اما جدا از این قضیه
گیل منو یاد یاد روحیات خودم انداخت
اینکه ترجیح میدم اینجوری باشم تا شبیه نامزدش
اینکه ترجیح میدم زیر بارون خیابونای پاریسو توشب متر کنم تا اینکه توی یه رستوران لوکس منتظر سرو غذا باشم و بعد هم برم هتل دراز بکشم
آخ که روزمردگی های این روزا منو دارن حل میکنن و وای...وای از اون روزی که حل بشم
خدایا حواست بهم هست؟
پ.ن:گرم ترین ترین شنبه ی سال رو جشن گرفتیم و پایکوبی کردیم به شادی از ولادتت بانو جان.آقاجان یوسف گمگشته مون؛تولد عمه خانمتون رو تبریک میگم.تلاشای امروز خدام حسینیه انقلابو قبول کن
پ.ن۲:فضای جشن هم مثل خودش گرم بود.حرف های خانم همیز زنگی شد تو گوشم.حرفاشون در مورد نقش دخترا تو خونه....درمورد قضاشدن نماز و دلیلی برای ورود شیاطین به خونه و دعوای اعضاش...درمورد حدیث کسا و طریقی برای ورود فرشتگان به منزل...
پن۳:آقا جان واسطه ای شدیم برای تبدیل سنگ مزار پدرتون آقا حسن عسکر(ع)به نگین و رسیدنشون به دست دخترای همسایه ی عمتون....واسطه شید و نشون مون کنید برای نوکری
- ۹۸/۰۴/۱۶